حدود هفت سالم بود که صدام میزدن “آب سالاد
چون دوسِش داشتمو هرچی آب سالاد میموند من بر میداشتم.
و میترسیدم داییم جلوی بقیه بهم میگفت آبِ سالاد.
۲۰ سال گذشت و سه ماه از زندگی رو نشستم پای یه سفره ای.
هرروز سالاد درست میکردیم.
هرروز.
به واسطه ی لقبِ پر بارِ من، تقریبا بیشتر وقتا از آب سالاد صحبت میشد .
کارم شده بود بیشتر نگاه کردنِ این آب.
خیار گوجه کلم و کاهو ها با خلاقانه ترین روش های ممکن چاپْ چاپْ میشدن بلکه بتونیم تنوعی ایجاد کنیم واسه این اجسامِ صدا دار رنگی.
بعدم چاشنی میزدیمو بهش رنگ و آب میدادیم.
حواسم بود که آب سالاد هر سری رنگش با کدوم چاشنی عوض میشه.
آب سالاد بهش طعم میدادو هیچکی ۱ بار هم اون سالاد ها رو بدونِ آب سالاد نخورد. ینی انگار همه ی چاپْ چاپْ کردنا با اون آب سالاد کنار هم معنا پیدا میکردن.
داییم سال بعد زنگ زد و بازم گفت “آب سالاد”.
بنظرم اومد که معنیِ اصلی “سالاد” همیشه توی آبش بود و تا اون نبود، هیچ کلم و کاهوی خوشگلی خورده نمیشد.
دیگه نترسیدم وقتی صدام میزد..